حنیفا ساداتحنیفا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
داداش امیرحسینداداش امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
شروع عشق مامانی و باباییشروع عشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

حنیفا ،ماه تابان ما

بابا مهدی

سلام مامانی یه تشکر ویژه میکنم از بابا مهدیت که تو کل بارداریم اخلاقای تند منو تحمل کرد،واقعا نمیدونم چرا اینجوری شده بودم؟؟؟اصلا انگار کل هورمونام بهم ریخته بود و به در و دیوار هم گیر میدادم حتی وقتی امیرحسین اذیتم میکرد سر بابات خالی میکردم،طفلکی بهم هیچی نمیگفت و فقط تحملم میکرد و برای داشتن آسایش و آرامشم خودشو به آب و آتیش میزد از هزینه های سنگین سونوگرافی های گرون تو جاهای بنام بگیر تا خورد و خوراکم که فقط محدود شده بود به خوردن گوشت قرمز و ماهی و میگو،اونم به مقدار زیاد،چون واقعا تحملل برنج یا گوشت مرغ رو نداشتم و فقط با گوشت و ماهی و میگو خودمو سیر میکردم تو کل حاملگیمم انقدر کاهو خورده بودم که دیگه شبیه خرگوش شده بودم وماه های آخ...
31 خرداد 1397

اذان و اقامه

سلام مامانکم من از بابا مهدی درخواست کردم تا قبل از رفتن به خونه تو گوش راستتون اذان بگن و تو گوش چپتون اقامه اینم از فلسفه اذان و اقامه گفتن تو گوش نی نیها: نچه در یادداشت زیر آمده تلفیقی ازاحادیث معصومین  وگفتار بزرگان اهل سنت درباره فلسفه وحکمت گفتن اذان واقامه در گوش نوزادان می باشد.از قدیم رسم بر این بود که وقتی کودکی به دنیا می آمد او را در آغوش پدربزرگ یا مادربزرگش که سال ها مسلمانی کرده بود و آداب اسلامی را خوب می دانست می گذاشتند تا با دهانی که بارها با آن ذکر خدا را گفته، در گوشش اذان و اقامه بخواند.این رسم هنوز هم در بین بسیاری از خانواده ها انجام می شود. البته شاید بعضی از خانواده ها به دلیل مشغله زیاد از این کار م...
28 خرداد 1397

زایمان در آب مامان شکیبا

سلام مامان مامانا چهارشنبه 25 بهمن،در حالیکه مامانی 38 هفته و 5 روزش بود،با توجه به تموم مراقبتها، داداش امیرحسینت مریض شدو چه سرما خوردگی بد و شدیدی هم بود مان جونمم از ترس مریض شدن من و بدنبال اون ضعیف شدن و از پس زایمان طبیعی بر نیومدن من،داداش امیرحسینت رو به خونشون برد و امیر حسینم از خدا خواسته با هزارتا ذوق رفت خونه مان جونش من که تو کل روز تموم حواسم پیش داداش امیرحسینت بود و دلم براش هم میسوخت و هم خیلی تنگ شده بود وقتی زنگ میزدم خونه مان جونم تا جویای حال حضرت والا بشم ،صدای جیغ و خنده هاش آرومم میکرد. از بابت مان جونم خیالم راحت بود چون تموم قلق های داداشیت رو بلد بود و میدونست چی دوست داره و چی دوست نداره از امیرحسینمم خیالم...
28 خرداد 1397

بستن ساک بیمارستان

سلام عشق شما چون بچه زمستون بودی،یه ذره ساک وسایلت سنگین تر از داداش امیرحسینت بود. با اینکه میدونستم بیمارستان بهت لباس میده ولی برای برگردوندنت از بیمارستان به خونه،سعی داشتم تموم لباسایی که با هزار ذوق برات خریده بودیم رو تنت کنم،اینم عکساشون علاوه بر اینا بنده به سفارش خانوم شفیعی(ماما همراهم)از هفته 37 مشغول به خوردن قرص گل مغربی روزی دو تا،روغن کرچک 1 قاشق غذا خوری و دمنوشایی مثل تخم شوید و گل گاو زبون و گل بنفشه شده بودم،که تمومی اینا برای باز شدن دهانه رحم موثر بود،برای همین علاوه بر ساک لباس شما ،یه ساک دیگه که حاوی این دمنوشا بود رو هم ،باید با خودمون به بیمارستان میبردیم ...
28 خرداد 1397

خوش شانس کی بودی تو؟؟؟

سلام گل مامانی آخه  مگه میشه یکی از دوره جنینیش خوش شانس باشه؟؟؟خوش شانس کی بودی تو آخه؟؟؟؟ بعد از 38 سال تو خانواده میرترابیا(خانواده پدری)یه دختر اومد و اونم شمایی نیومده ،رو چشماشون میذاشتن و میذارنت،دم به دقیقه برات چیز میخریدن و هر دفعه که هر کدومشونو میدیدم سراغتو میگرفتن  و  بنده هم زبونم مو در اورده بود انقدر که گفته بودم"بااااااااااااااااا باااااااااااااااااااا جان،دختر من آخرای بهمن بدنیا میاد". بابا فتاحت چپ میرفت،راست میومد،میگفت این دختر(یعنی شما) نور چشم منه،افتخار منه،ببینید اجاق من کور نیست.منم خندم میگرفت  و با خودم میگفتم"بابا جان تو جامعه ما اونی که پسر نداره اجاقش کوره نه دختر...
28 خرداد 1397
1